در تداول عامه، انکار کردن مال کسی که نزد او به امانت یا دین بوده است. مالی را به وام گرفتن و اظهار افلاس یا انکار کردن. مالی را به غصب متصرف شدن و انکار کردن. پس از وام بسیار کردن گفتن که ورشکست هستم و هیچ ندارم با آنکه دارد و یا محتمل است که دارد. (یادداشت مؤلف)
در تداول عامه، انکار کردن مال کسی که نزد او به امانت یا دین بوده است. مالی را به وام گرفتن و اظهار افلاس یا انکار کردن. مالی را به غصب متصرف شدن و انکار کردن. پس از وام بسیار کردن گفتن که ورشکست هستم و هیچ ندارم با آنکه دارد و یا محتمل است که دارد. (یادداشت مؤلف)
نشستن: اًرداف، ردف، از پی کسی درنشستن. (دهار). حثو، حثی، به زانو درنشستن. (تاج المصادر بیهقی). - بهم درنشستن، بی مراعات تشریفات گرد یکدیگر نشستن: نبد کهتر از مهتران برفرود بهم درنشستند چون تار وپود. فردوسی. - درنشستن به، فرورفتن به. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به نشستن شود
نشستن: اًرداف، ردف، از پی کسی درنشستن. (دهار). حَثْو، حَثْی، به زانو درنشستن. (تاج المصادر بیهقی). - بهم درنشستن، بی مراعات تشریفات گرد یکدیگر نشستن: نبد کهتر از مهتران برفرود بهم درنشستند چون تار وپود. فردوسی. - درنشستن به، فرورفتن به. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به نشستن شود
شستن سر. شستشو دادن سر: حدیث چشمه و سر شستن ماه درستی داد قولش را بر شاه. نظامی (خسرو و شیرین ص 102). ، حیض شدن. ظاهر شدن حیض. لک دیدن. قاعده شدن. (یادداشت مؤلف) ، پرهیز کردن: اگر عاشقی سر مشوی از مرض چو سعدی فروشوی دست از غرض. سعدی
شستن سر. شستشو دادن سر: حدیث چشمه و سر شستن ماه درستی داد قولش را بر شاه. نظامی (خسرو و شیرین ص 102). ، حیض شدن. ظاهر شدن حیض. لک دیدن. قاعده شدن. (یادداشت مؤلف) ، پرهیز کردن: اگر عاشقی سر مشوی از مرض چو سعدی فروشوی دست از غرض. سعدی
سوار شدن. (از برهان) (غیاث) (آنندراج) .رکوب. (از تاج المصادر بیهقی). رکب: هرگاه خزینه دار ملک برنشستی و جایی رفتی و یوسف با او بودی... (ترجمه طبری بلعمی). نصر سیار... آخرسالار خویش را بخواند و گفت فلان اسب را بیار و برنشست و برفت. (ترجمه طبری بلعمی). ابوبکر بیرون آمد و اسبش آورده بودند برننشست و همچنان پیاده میرفت. عبدالرحمان گفت برنشین همچنان برننشست تا سه کرت گفت برنشین و برننشست و همچنان پیاده میرفت. (ترجمه طبری بلعمی). به شبگیر شاپور یل برنشست همی رفت جوشان کمانی بدست. فردوسی. بدو داد اسب و دو دستش ببست وز آن پس بفرمود تا برنشست. فردوسی. ز اسپ اندر آمد دو دستش ببست به پیش اندر افکند و خود برنشست. فردوسی. در این میانه که او می نخورد و برننشست شنیده ای که دل خلق هیچ بود بجای ؟ فرخی. بارگی خواست شاد بهر شکار برنشست و بشد بدیدن شار. عنصری. برنشست و به در حصار شد پدر (امیر خلف) چون او را بدید از دور، هم از آنجا فرود و پیاده شد. (تاریخ سیستان). لشکر برنشستند اندر شب و بهزیمت از شهر بیرون شدند. (تاریخ سیستان). میر دیگر روز برنشست و به صحرا آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 347). روز سیم حاجب برنشست و نزدیک تر قلعه رفت. (تاریخ بیهقی) .پنجشنبه سلطان برنشست و به کوشک سپید رفت. (تاریخ بیهقی). اسبی بلند برنشستی با بناگوش و زیربند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364). خوارزمشاه اسب بخواست و به جهد برنشست. (تاریخ بیهقی). امیر دررسید پیاده شدند خدمت را و باز برنشستند. (تاریخ بیهقی). به کس روی منمای جز گاه گاه به هر هفته ای برنشین با سپاه. اسدی. چو تنها بوی رنج برده بسی مده اسب تا برنشیند کسی. اسدی. مظلومان را انصاف دادی چون برنشستی. (قصص الانبیاء ص 79). چون طالوت آنرا بدید برنشست و همه سیصدوسیزده کس بودند. (قصص الانبیاء ص 144). مردی را اسپی نزدیک من فرستاد که چنانکه هستی برنشین و نزدیک من آی. (سفرنامۀ ناصرخسرو). سواری فرودآمد تا نعل بازگیرد... و برنشست. (مجمل التواریخ و القصص). و از ایشان سوار را نشان داد که چه وقت فرودآمد و برنشست. (مجمل التواریخ و القصص). آنگاه برخاستی و برنشستی و به کاخ رفتی. (تاریخ بخارا ص 9). اسب یحیی را آوردند تا برنشیند. (تاریخ بیهق). با وشاقان خاص گیسودار شاه افلاک برنشست آخر. خاقانی. با جمعی از خواص ممالیک خویش برنشست و به مدد جمع شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 294). از سر حمیت برنشستند و از راه بکرآباد روی به مدافعت ایشان نهادند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 74). بر این ابلق که آمد شد گزیند چو این آمد فرود آن برنشیند. نظامی. دلا منشین که یاران برنشستند بنه بربندکایشان رخت بستند. نظامی. کمین سازان محنت برنشستند یزک داران طاقت را شکستند. نظامی. شبی برنشست از فلک درگذشت بتمکین و جاه از ملک درگذشت. سعدی. اقتضاب، بر اشتر پیش از ریاضت برنشستن. (دهار). مرکوب، آنچه برو نشینند چون اسب و ستور و جز آن. (دهار). - برنشستن کوسه، از مراسم ایرانیان قدیم بود که به اول بهار مردی کوسه بر خری برمی نشست و بعنوان وداع با زمستان از مردم چیزی می ستاند. رجوع به التفهیم ص 256 شود. - به تخت برنشستن، جلوس کردن. پادشاهی کردن: بیامد به تخت پدر برنشست به شاهی کمر بر میان بر ببست. فردوسی. بیامد به تخت مهی برنشست میان تنگ بسته گشاده دو دست. فردوسی.
سوار شدن. (از برهان) (غیاث) (آنندراج) .رکوب. (از تاج المصادر بیهقی). رکب: هرگاه خزینه دار ملک برنشستی و جایی رفتی و یوسف با او بودی... (ترجمه طبری بلعمی). نصر سیار... آخرسالار خویش را بخواند و گفت فلان اسب را بیار و برنشست و برفت. (ترجمه طبری بلعمی). ابوبکر بیرون آمد و اسبش آورده بودند برننشست و همچنان پیاده میرفت. عبدالرحمان گفت برنشین همچنان برننشست تا سه کرت گفت برنشین و برننشست و همچنان پیاده میرفت. (ترجمه طبری بلعمی). به شبگیر شاپور یل برنشست همی رفت جوشان کمانی بدست. فردوسی. بدو داد اسب و دو دستش ببست وز آن پس بفرمود تا برنشست. فردوسی. ز اسپ اندر آمد دو دستش ببست به پیش اندر افکند و خود برنشست. فردوسی. در این میانه که او می نخورد و برننشست شنیده ای که دل خلق هیچ بود بجای ؟ فرخی. بارگی خواست شاد بهر شکار برنشست و بشد بدیدن شار. عنصری. برنشست و به در حصار شد پدر (امیر خلف) چون او را بدید از دور، هم از آنجا فرود و پیاده شد. (تاریخ سیستان). لشکر برنشستند اندر شب و بهزیمت از شهر بیرون شدند. (تاریخ سیستان). میر دیگر روز برنشست و به صحرا آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 347). روز سیم حاجب برنشست و نزدیک تر قلعه رفت. (تاریخ بیهقی) .پنجشنبه سلطان برنشست و به کوشک سپید رفت. (تاریخ بیهقی). اسبی بلند برنشستی با بناگوش و زیربند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364). خوارزمشاه اسب بخواست و به جهد برنشست. (تاریخ بیهقی). امیر دررسید پیاده شدند خدمت را و باز برنشستند. (تاریخ بیهقی). به کس روی منمای جز گاه گاه به هر هفته ای برنشین با سپاه. اسدی. چو تنها بوی رنج برده بسی مده اسب تا برنشیند کسی. اسدی. مظلومان را انصاف دادی چون برنشستی. (قصص الانبیاء ص 79). چون طالوت آنرا بدید برنشست و همه سیصدوسیزده کس بودند. (قصص الانبیاء ص 144). مردی را اسپی نزدیک من فرستاد که چنانکه هستی برنشین و نزدیک من آی. (سفرنامۀ ناصرخسرو). سواری فرودآمد تا نعل بازگیرد... و برنشست. (مجمل التواریخ و القصص). و از ایشان سوار را نشان داد که چه وقت فرودآمد و برنشست. (مجمل التواریخ و القصص). آنگاه برخاستی و برنشستی و به کاخ رفتی. (تاریخ بخارا ص 9). اسب یحیی را آوردند تا برنشیند. (تاریخ بیهق). با وشاقان خاص گیسودار شاه افلاک برنشست آخر. خاقانی. با جمعی از خواص ممالیک خویش برنشست و به مدد جمع شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 294). از سر حمیت برنشستند و از راه بکرآباد روی به مدافعت ایشان نهادند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 74). بر این ابلق که آمد شد گزیند چو این آمد فرود آن برنشیند. نظامی. دلا منشین که یاران برنشستند بنه بربندکایشان رخت بستند. نظامی. کمین سازان محنت برنشستند یزک داران طاقت را شکستند. نظامی. شبی برنشست از فلک درگذشت بتمکین و جاه از ملک درگذشت. سعدی. اِقتضاب، بر اشتر پیش از ریاضت برنشستن. (دهار). مَرکوب، آنچه برو نشینند چون اسب و ستور و جز آن. (دهار). - برنشستن کوسه، از مراسم ایرانیان قدیم بود که به اول بهار مردی کوسه بر خری برمی نشست و بعنوان وداع با زمستان از مردم چیزی می ستاند. رجوع به التفهیم ص 256 شود. - به تخت برنشستن، جلوس کردن. پادشاهی کردن: بیامد به تخت پدر برنشست به شاهی کمر بر میان بر ببست. فردوسی. بیامد به تخت مهی برنشست میان تنگ بسته گشاده دو دست. فردوسی.
گردآلود شدن. چرکین شدن، مجازاً نقصان یافتن. زیان رسیدن: گر جملۀ کائنات کافر گردند بر دامن کبریاش ننشیند گرد. خواجه عبداﷲ انصاری. خاک نعلین تو ای دوست غبارم شد تا بر آن دامن عصمت ننشیندگردم. سعدی (خواتیم). گفت در راه دوست خاک مباش نه که بر دامنش نشیند گرد. سعدی (بدایع)
گردآلود شدن. چرکین شدن، مجازاً نقصان یافتن. زیان رسیدن: گر جملۀ کائنات کافر گردند بر دامن کبریاش ننشیند گرد. خواجه عبداﷲ انصاری. خاک نعلین تو ای دوست غبارم شد تا بر آن دامن عصمت ننشیندگردم. سعدی (خواتیم). گفت در راه دوست خاک مباش نه که بر دامنش نشیند گرد. سعدی (بدایع)
حال قی به کسی دست دادن. و غالباً به معنی مجازی برای نشان دادن نفرت و انزجار استعمال شود. (از فرهنگ لغات عامیانه). و رجوع به عق و عق زدن و عق شدن و عق گرفتن شود
حال قی به کسی دست دادن. و غالباً به معنی مجازی برای نشان دادن نفرت و انزجار استعمال شود. (از فرهنگ لغات عامیانه). و رجوع به عق و عق زدن و عق شدن و عق گرفتن شود
خاموش شدن فتنه: در جهان از نظر عدل تو بنشیند شور وز جهان هیبت شمشیر تو بنشاند شر. فرخی. - شور فرونشستن، خاموش شدن نایرۀ آشوب. خوابیدن فتنه: شور جهان به حشمت خواجه فرونشست در هر دلی نشاط بیفزود و غم بکاست. فرخی
خاموش شدن فتنه: در جهان از نظر عدل تو بنشیند شور وز جهان هیبت شمشیر تو بنشاند شر. فرخی. - شور فرونشستن، خاموش شدن نایرۀ آشوب. خوابیدن فتنه: شور جهان به حشمت خواجه فرونشست در هر دلی نشاط بیفزود و غم بکاست. فرخی
قرار گرفتن بر کرسی. - بر کرسی نشستن سخن، مدلل شدن آن. قبولی یافتن آن: نظر بر پایۀ عرش خموشی می توان گفتن سخن هر جا که بر کرسی نشیند بر زمین افتد. میر اسداﷲ عریان (از مجموعۀ مترادفات ص 286). رجوع به ترکیب های ذیل کرسی شود
قرار گرفتن بر کرسی. - بر کرسی نشستن سخن، مدلل شدن آن. قبولی یافتن آن: نظر بر پایۀ عرش خموشی می توان گفتن سخن هر جا که بر کرسی نشیند بر زمین افتد. میر اسداﷲ عریان (از مجموعۀ مترادفات ص 286). رجوع به ترکیب های ذیل کرسی شود
خاموش شدن آتش و هر چیزی که شعله دارد انطفاء: تو آن مشعلۀ دولتی از برای امیرالمؤمنین که فرونمی نشیند. (تاریخ بیهقی) ، آرام شدن و فروکش کردن فتنه و جز آن: شور جهان بحشمت خواجه فرونشست در هر دلی نشاط بیفزود و غم بکاست. فرخی. میخواهم که همه را بردارم تا این فتنه وفساد فرونشیند. (فارسنامۀ ابن بلخی). آتش که تو میکنی محال است کاین دیگ فرونشیند از جوش. سعدی. ، برجای خود قرار گرفتن. مقابل فراایستادن: بباید گفت تا رعیت آهسته فرونشیند و هر گروهی بجای خویش باشند. (تاریخ بیهقی) ، پایین رفتن و خوابیدن آماس، موج دریا و جز آن، ته نشین شدن و درد گشتن. (ناظم الاطباء) ، نشستن: مرا ز چشم و سیه زلف یار یاد آمد فرونشستم و بگریستم بزاری زار. فرخی. گفتم که ساعتی به بر من فرونشین گفتا که باد سرد زمانی فرونشان. عنصری
خاموش شدن آتش و هر چیزی که شعله دارد انطفاء: تو آن مشعلۀ دولتی از برای امیرالمؤمنین که فرونمی نشیند. (تاریخ بیهقی) ، آرام شدن و فروکش کردن فتنه و جز آن: شور جهان بحشمت خواجه فرونشست در هر دلی نشاط بیفزود و غم بکاست. فرخی. میخواهم که همه را بردارم تا این فتنه وفساد فرونشیند. (فارسنامۀ ابن بلخی). آتش که تو میکنی محال است کاین دیگ فرونشیند از جوش. سعدی. ، برجای خود قرار گرفتن. مقابل فراایستادن: بباید گفت تا رعیت آهسته فرونشیند و هر گروهی بجای خویش باشند. (تاریخ بیهقی) ، پایین رفتن و خوابیدن آماس، موج دریا و جز آن، ته نشین شدن و درد گشتن. (ناظم الاطباء) ، نشستن: مرا ز چشم و سیه زلف یار یاد آمد فرونشستم و بگریستم بزاری زار. فرخی. گفتم که ساعتی به بر من فرونشین گفتا که باد سرد زمانی فرونشان. عنصری
ترشرویی کردن و زشت نشستن. (ناظم الاطباء). گرفته و روی درهم کشیده در مجلسی حاضر شدن: چون کشیدندش به شه بی اختیار شست در مجلس ترش چون زهر مار. مولوی. لعبت شیرین اگر ترش ننشیند مدعیانش طمع کنند بحلوا. سعدی (کلیات چ مظاهر مصفا ص 342). قضا به تلخی و شیرینی ای پسر رفته ست تو گر ترش بنشینی قضا چه غم دارد؟ سعدی (ایضاً ص 415). ترش بنشین و تیزی کن که ما را تلخ ننماید چه میگوئی چنین شیرین، که شوری در من افکندی. سعدی (ایضاً ص 583)
ترشرویی کردن و زشت نشستن. (ناظم الاطباء). گرفته و روی درهم کشیده در مجلسی حاضر شدن: چون کشیدندش به شه بی اختیار شست در مجلس ترش چون زهر مار. مولوی. لعبت شیرین اگر ترش ننشیند مدعیانش طمع کنند بحلوا. سعدی (کلیات چ مظاهر مصفا ص 342). قضا به تلخی و شیرینی ای پسر رفته ست تو گر ترش بنشینی قضا چه غم دارد؟ سعدی (ایضاً ص 415). ترش بنشین و تیزی کن که ما را تلخ ننماید چه میگوئی چنین شیرین، که شوری در من افکندی. سعدی (ایضاً ص 583)
کج نشستن. خمیده و ناراست نشستن. یک بری نشستن. لمیدن. - کژ نشستن و راست گفتن. یعنی با ظاهری ناراست سخن براستی گفتن. به عکس راست نشستن و کژ گفتن: بیا تا کژ نشینم راست گویم چه خواریها کز اونامد برویم. نظامی
کج نشستن. خمیده و ناراست نشستن. یک بری نشستن. لمیدن. - کژ نشستن و راست گفتن. یعنی با ظاهری ناراست سخن براستی گفتن. به عکس راست نشستن و کژ گفتن: بیا تا کژ نشینم راست گویم چه خواریها کز اونامد برویم. نظامی
نشستن بحالت خمیده. مقابل راست نشستن. - کج نشستن و راست گفتن، مقابل راست نشستن و کج گفتن. راست نشستن بدلالت الظاهر عنوان الباطن گویای صحت قول و اعتماد و اتکاء بنفس تواند بود اما در شواهد ذیل مراد این است که شخص می تواند ظاهر را دلیل باطن و یا عنوان باطن قرار ندهد بظاهر کج و ناراست و غیر مستقیم باشداما صفای باطن و استقامت نفس و صحت گفتار را از دست ندهد: بیا تا کج نشینم راست گویم که کجی ماتم آرد راستی سور. انوری. بر جهان افکن نظر پس کج نشین و راست گو کز خوشی و خرمی اندرخور نظاره نیست. انوری. هر چه پرسم ترا بهانه مجوی پیش من کج نشین و راست بگوی. اوحدی. کج نشین راست گو بده انصاف با جزالت نگر چگونه تراست. ابن یمین (دیوان ص 345)
نشستن بحالت خمیده. مقابل راست نشستن. - کج نشستن و راست گفتن، مقابل راست نشستن و کج گفتن. راست نشستن بدلالت الظاهر عنوان الباطن گویای صحت قول و اعتماد و اتکاء بنفس تواند بود اما در شواهد ذیل مراد این است که شخص می تواند ظاهر را دلیل باطن و یا عنوان باطن قرار ندهد بظاهر کج و ناراست و غیر مستقیم باشداما صفای باطن و استقامت نفس و صحت گفتار را از دست ندهد: بیا تا کج نشینم راست گویم که کجی ماتم آرد راستی سور. انوری. بر جهان افکن نظر پس کج نشین و راست گو کز خوشی و خرمی اندرخور نظاره نیست. انوری. هر چه پرسم ترا بهانه مجوی پیش من کج نشین و راست بگوی. اوحدی. کج نشین راست گو بده انصاف با جزالت نگر چگونه تراست. ابن یمین (دیوان ص 345)